قطره های بی حوصله …
یکی یکی سقوط می کنند.
آسمان، شوق باریدن ندارد …
دیگر بارانش را حرام زمین نمی کند!
انگار قرار است دنیا
از اینجا به بعدش،
نیمه کاره بماند …
به دیوار ها خیره می شوی
دوست داری با مشت
از خواب بیدارشان کنی …
اما دلت
برای عروسک های میخکوب شده می سوزد …
پشیمان از آرزوهای کودکی
می فهمی هنوز هم
یاد نگرفته ای
بزرگ شدن کار خوبی نیست !!!
پنجره را باز می کنی
در کوچه
کسی برای صدا زدن نیست
باید دست های شب را محکم بگیری و
تا صبح گریه کنی !